آرامش و نا آرامی

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن.

پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت.


پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت: "من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده."

دختر کوچولو قبول کرد.

پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.


همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده



نتیجه گیری اخلاقی:


عذاب وجدان همیشه مال کسیه که صادق نیست


آرامش مال کسیه که صادقه


لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی میکنه...
آرامش دنیا مال اون کسیه که با وجدان صادق زندگی میکنه...


-----

الان که فکر میکنم، میبینم بعضی وقتا همینجوری بوده... گاهی اشتباهی رو انجام دادم، اما فکر میکردم که دیگران یا دوستان هم همین اشتباه رو انجام دادن... درحالی که اونا اصلا به قضیه فکر نمیکردن... یه جورایی خود آزاریه دیگه...


خیلی خوبه آدم با رفیقاش روراست باشه... مگه چی قراره بشه که ما خودمونو به آب و آتیش میزنیم و 1000 تا دورغ میبافیم... اون دیگه چه جور رفاقتیه که باعث میشه آدم صداقتش رو از دست بده...

رفاقتی که اگه بخوای صداقت داشته باشی... طرف مقابلت باز هم بهت نارو میزنه...

ولی حداقل وجدانت راحته که باهاش روراست بودی...

راستی پسر دخترش زیاد مهم نیس !!!!!!

تو این داستان پسره بد بوده ولی شاید.....


انعکاس

پدر و پسری در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد...


پسر داد کشید: " آآآآی ی ی!! "


صدایی از دور دست آمد:


" آآآآی ی ی!! "


پسر با کنجکاوی فریاد زد: "که هستی؟" پاسخ شنید: "که هستی؟"


پسر خشمگین شد و فریاد زد: "ترسو!" باز پاسخ شنید: "ترسو!"


پسر با تعجب از پدر پرسید: "چه خبر است؟"


پدر لبخندی زد و گفت: "پسرم! توجه کن"


و بعد با صدای بلند فریاد زد: "تو یک قهرمان هستی!" صدا پاسخ داد: "تو یک قهرمان هستی!"


پسر باز بیشتر تعجب کرد پدرش توضیح داد:


"مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب تو به وجود می آید و اگر دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی و هر گونه که به دنیا و آدم ها نگاه کنی، زندگی همان را به تو خواهد داد."


کافیست چیزی که میخواهید را صدا بزنید ...


حقیقتا اگه آدم بخواد به چیزی برسه، حتما میرسه... (اگه واقعا بخواد)

جملات بزرگان



ارسال شده توسط:شیرین



ادامه مطلب ...

کسی میتونه به این بنده خدا کمک کنه؟؟؟


زن ناشناس

در مغزم که گویی آن زن ناشناس با دنیایی کینه وحسرت پر صدا میخواند، می چرخید: رئیس جمهور ایران در اقدامی بشر دوستانه با تخصیص بودجه ساخت بزرگترین مسجد را در لبنان برای شیعیان آن کشور تقبل کرد. و موجب تحسین نمایندگان مجلس شورای اسلامی واقع گشت.

بعد از صرف شام روزنامه را ورق می زدم که زنگ تلفن به صدا در آمد. دوستم مجید بود. می گفت : دلش گرفته اگر حوصله اش را دارم بیاید دنبالم تا با ماشین دوری بزنیم.گفتم: اشکالی ندارد. لباسم را پوشیده سر خیابان رفتم. مجید را دیدم در اتومبیل خود نشسته منتظر من است. منزلش چندان دور نبود. سوار شدم. شروع به صحبت کردیم. بی هدف داخل شهر از این خیابان به آن خیابان می راند. بدون تمرکز بر روی موضوع خاصی از هر دری سخن می گفتیم. اواخر شب بود. گفتم: خسته ام برویم منزل.

 از جلوی پارک جنگلی رد می شدیم زنی چادر به سر تند وهراسان از پارک بیرون آمد. هر دو تعجب کردیم. در آن وقت شب زنی تنها که دوان دوان خود را به خیابان می رسانید غریب می آمد. مجید ماشین را نگه داشته زن را سوار کرد.جوان بودوحداکثر بیست وپنج ساله می نمود.اشک دور چشمانش را فرا گرفته بود و اضطراب از سیمایش می بارید.مجید مقصد وی را پرسید و اینکه چرا پریشان حال است. زن جوان صریح وبی مقدمه با لحنی که صداقت از آ هنگ کلماتش می بارید،گفت: بچه اش سخت مریض است. برای تامین بیست هزار تومان پول نسخه داروی وی پس از آنکه خود را به هر دری زده بود نتوانسته این مبلغ را تهیه نماید. سرانجام مجبور شده با همه اکراهش ساعتی خود را در اختیار دو جوان ژیگولو بگذارد تا آنها بیست هزار تومان به وی دهند. آن دو وی را به پارک برده بعد از اتمام کارشان پانزده هزار تومان داده گفته بودند دیگر پولی در بساطشان نیست و نمی توانند هم او را به خانه اش برسانند . چرا که امکان دارد ما موران که امروزها مثل مورو ملخ زیاد شده اند با دیدنشان مشکوک شوند و دستگیرشان نمایند.ناچارا به تنهایی از اعماق پارک جنگلی به سوی خیابان راه افتاده بود. بعد از اندکی سکوت با شرم رویی و حالتی التماس گونه گفت: با وجودیکه این کاره نیست ولی حاضر است به ازای پنج هزار تومان بقیه به هر نحوی که مایل باشیم ساعتی هم با ما باشد. مجید با سمیایی سرخ از خشم وعصبانیت ، بدون آنکه حرفی بزند ماشین را پر گاز به سوی آدرسی که زن داده بود می راند. سر کوچه ای که در نبش آن داروخانه ای بود و زن گفت خانه اش در آن کوچه است مجید ماشین را نگه داشت وپنج هزار تومان به وی داد. زن ناباورانه به مجید ومن که سرم را پایین انداخته بغض خود را فرو می خوردم نگاهی انداخته از ماشین پیاده شده شتا بان به داخل داروخانه رفت.تا به منزل برسیم هیچ کدام حوصله آنکه حرفی بزنیم نداشتیم و بدون خدا حافظی از همدیگر جدا شدیم.تا صبح در بستر خواب غلت می زدم وتیترروزنامه آنروز در مغزم که گویی آن زن ناشناس با دنیایی کینه وحسرت پر صدا میخواند، می چرخید: رئیس جمهور ایران در اقدامی بشر دوستانه با تخصیص بودجه ساخت بزرگترین مسجد را در لبنان برای شیعیان آن کشور تقبل کرد. و موجب تحسین نمایندگان مجلس شورای اسلامی واقع گشت.