زن ناشناس

در مغزم که گویی آن زن ناشناس با دنیایی کینه وحسرت پر صدا میخواند، می چرخید: رئیس جمهور ایران در اقدامی بشر دوستانه با تخصیص بودجه ساخت بزرگترین مسجد را در لبنان برای شیعیان آن کشور تقبل کرد. و موجب تحسین نمایندگان مجلس شورای اسلامی واقع گشت.

بعد از صرف شام روزنامه را ورق می زدم که زنگ تلفن به صدا در آمد. دوستم مجید بود. می گفت : دلش گرفته اگر حوصله اش را دارم بیاید دنبالم تا با ماشین دوری بزنیم.گفتم: اشکالی ندارد. لباسم را پوشیده سر خیابان رفتم. مجید را دیدم در اتومبیل خود نشسته منتظر من است. منزلش چندان دور نبود. سوار شدم. شروع به صحبت کردیم. بی هدف داخل شهر از این خیابان به آن خیابان می راند. بدون تمرکز بر روی موضوع خاصی از هر دری سخن می گفتیم. اواخر شب بود. گفتم: خسته ام برویم منزل.

 از جلوی پارک جنگلی رد می شدیم زنی چادر به سر تند وهراسان از پارک بیرون آمد. هر دو تعجب کردیم. در آن وقت شب زنی تنها که دوان دوان خود را به خیابان می رسانید غریب می آمد. مجید ماشین را نگه داشته زن را سوار کرد.جوان بودوحداکثر بیست وپنج ساله می نمود.اشک دور چشمانش را فرا گرفته بود و اضطراب از سیمایش می بارید.مجید مقصد وی را پرسید و اینکه چرا پریشان حال است. زن جوان صریح وبی مقدمه با لحنی که صداقت از آ هنگ کلماتش می بارید،گفت: بچه اش سخت مریض است. برای تامین بیست هزار تومان پول نسخه داروی وی پس از آنکه خود را به هر دری زده بود نتوانسته این مبلغ را تهیه نماید. سرانجام مجبور شده با همه اکراهش ساعتی خود را در اختیار دو جوان ژیگولو بگذارد تا آنها بیست هزار تومان به وی دهند. آن دو وی را به پارک برده بعد از اتمام کارشان پانزده هزار تومان داده گفته بودند دیگر پولی در بساطشان نیست و نمی توانند هم او را به خانه اش برسانند . چرا که امکان دارد ما موران که امروزها مثل مورو ملخ زیاد شده اند با دیدنشان مشکوک شوند و دستگیرشان نمایند.ناچارا به تنهایی از اعماق پارک جنگلی به سوی خیابان راه افتاده بود. بعد از اندکی سکوت با شرم رویی و حالتی التماس گونه گفت: با وجودیکه این کاره نیست ولی حاضر است به ازای پنج هزار تومان بقیه به هر نحوی که مایل باشیم ساعتی هم با ما باشد. مجید با سمیایی سرخ از خشم وعصبانیت ، بدون آنکه حرفی بزند ماشین را پر گاز به سوی آدرسی که زن داده بود می راند. سر کوچه ای که در نبش آن داروخانه ای بود و زن گفت خانه اش در آن کوچه است مجید ماشین را نگه داشت وپنج هزار تومان به وی داد. زن ناباورانه به مجید ومن که سرم را پایین انداخته بغض خود را فرو می خوردم نگاهی انداخته از ماشین پیاده شده شتا بان به داخل داروخانه رفت.تا به منزل برسیم هیچ کدام حوصله آنکه حرفی بزنیم نداشتیم و بدون خدا حافظی از همدیگر جدا شدیم.تا صبح در بستر خواب غلت می زدم وتیترروزنامه آنروز در مغزم که گویی آن زن ناشناس با دنیایی کینه وحسرت پر صدا میخواند، می چرخید: رئیس جمهور ایران در اقدامی بشر دوستانه با تخصیص بودجه ساخت بزرگترین مسجد را در لبنان برای شیعیان آن کشور تقبل کرد. و موجب تحسین نمایندگان مجلس شورای اسلامی واقع گشت.

نظرات 2 + ارسال نظر
ماه سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 ب.ظ

خیلی کلیشه ای نیست؟

به هر حال چیزیه که داره تو کشورمون اتفاق می افته و تکرار میشه و عده ای به راحتی انکار می کنند

[ بدون نام ] دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ب.ظ

واقعا نمیدونم چی بگم؟
البته میدونم سوالم یه خورده بی ربطه ولی چرا اسمشو گذاشتید زن ناشناس؟

خوب نمی دونم .چون شاید بهتره این جور آدما ناشناس باشن....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد