دیروز فردی که مانع پیشرفت شما بود درگذشت!!!

دیروز فردی که مانع پیشرفت شما بود در گذشت
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این شرکت بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم. در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است. این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند…
رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد. آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید… زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان تغییر کنند تغییر نمی کند زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.
جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست
.

--

Josef Biazar














نظرات 3 + ارسال نظر
سید پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ب.ظ

موری جون میشه ب....
اخه یه ...

؟؟؟

همکلاس دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ب.ظ

میشه یه چیزی بگم؟
ناراحت نشید!
اگه ناراحت میشید نمیگم!
حالا چون اصرار می کنید میگم!
اینقدر پشت سر هم آپ نکنید!

چشم.حتما اتفاقا الان می خواستم یک مطلبی بزارم اما باشه چشم.هر چی شما بگین

snow man 68 دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ

به همه چی وهمه جا وهمه کس می نگریستم . این منتهای یک باور بود. راه رفتنم را آرام میکنم ...آری آنچه ازپی اش می دویدم همین نزدیکی است ..این بار کمی بیشتر پلک هایم را روی هم میگذارم .. راه رادوباره برمیگردم ازاول خودم را مرور میکنم این بار ساده ی ساده خودم را باور میکنم ........


در باورکردن خودتون سربلند باشید.

خیلی قشنگ نوشتی ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد