و این آغاز انسان بود......

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب
بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود.
فرشته
ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و
فساد.
انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است.
اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.
خدا گفت: برو و بدان
جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از
شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب
پیروز شد، تو باز خواهی گشت، وگرنه...
و فرشته ها همه گریستند. اما
انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می
ترسید و مردد بود.
و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را
مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.
انسان دستهایش را گشود و خدا به
او اختیار داد.
خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن
آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.
عقل و
دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و
آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و صبوری را. واین آغاز انسان بود.
نوشته شده توسط:dream