به همدیگر لبخند بزنید بدون توجه به این که طرف مقابلتان کیست و همین امر سبب خواهد شد که عشق و محبت در میان شما در مقیاس وسیعی رشد یابد.





نوشته شده توسط:آبی دریا



"مادر ترزا"

وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید:
" اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند.
از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.
کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم. در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد. مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.
من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: ببینم، بچه داری؟
"بله دارم، ایناهاشون، ایناهاشون" کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد.
بناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت.
"زندگیم را با یک لبخند باز یافتم"

" آنتوان دوسنت اگزوپری


پس شما هم لبخند بزنید میتونید از همین حالا شروع کنین


لبخند بزنید دیگه!!!!!!!!!!!

نظرات 3 + ارسال نظر
کویر تنهایی چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ب.ظ

هیچوقت لبخندتو از کسی نگیر شاید تنها دلیل زنده بودنش باشه

نه بابا!!!!!!اره اونم میشه

شعله یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ

مهم اینکه بتونی از زندگی با تمام خوبی ها و بدی های نسبیش لذت ببری.تو لذت ببری حالا ابزارش لبخنده یا ....
پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست

منم موافقم

شعله یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ب.ظ

سلام.چقد جالب بود.من همیشه به آدما لبخند میزنم نه واسه جلب توجه خودشونم معنی لبخندهامو میفهمن شایدم نمیفهمن.چه اهمیتی داره مهم من هستم.من عاشق آدم هام واسه همین به تمام کاراشون لبخند میزنم.بیشتر از همه ام عاشق بچه هام آخه اونا زودتر درکم میکنن.

هیچی مهم نیست فقط لبخند مهمه همین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد