دارم از مغازه برمیگردم، مقداری خوراکی خریدم. یه گروه پسر بچه میبینم. البته نه باهم ولی هر
بار که ازخوابگاه میرم بیرون چندتایی میبینم. کارتهای دعا، فال و ...
میفروشند! مشخصه که این پسربچهها را یه نفر یا چند نفر سازماندهی کردند و
هر روز تو بعضی از خیابونهای شهر که فکر میکنند احتمال کمک مردم بیشتره پخش
میکنند. یه نوع استعمار! گاهی یه کمکی میکنم و یا ازشون میخرم. و گاهی
فکر میکنم با کمک کردن من انگیزه اون افرادی که دارن از این بچهها سوء
استفاده میکنند بیشتر میشه و این پولها مال این بچهها نیست. اون آدما
ازشون میگیرند. پس بهتره کمک نکنم. گاهی سعی میکنم قدمهامو تند کنم و به سرعت از کنارشون
رد بشم تا فرصت نکنند ازم بخواهند کمکی و یا خریدی ازشون بکنم و نهیب
وجدانم را نشنوم. دارم از مغازه برمیگردم، مقداری خوراکی خریدم. یکی از این پسربچهها را میبینم. نمیتونم قدمهام را تند کنم.
میگه یه کمکی! گشنمه! و من از خریدهایی که تو دستمه خجالت میکشم و از تو جیبم یه اسکناس پیدا میکنم و بهش میدم و میره! و من یاد حرف یکی از آشنا ها میافتم که میگفت وقتی رفته بود مسجد، حاج
آقای مسجد گفته چرا هی میگن مردم ندارند! اتفاقا وضع خیلی خوبه و همه مردم
دارند که خوب بخورند. و من فکر میکنم که عدهای که خوب نمیخورند هیچگاه
اصلا نمیخورند! یاد حرف یکی از آشناهای پزشک میافتم. تعریف میکرد یکی از مریضهاش
بیماری خاصی داشته. و باید مرتب به پزشک مراجعه میکرده. در یکی از
آزمایشها دیده میشه آهن خونش خیلی پایینه و برای روند بیماریش بده! و
خانومه میگه آره میدونم ولی چیکار کنم. هزینه داروها بالاست و ما الان چند ماهه
گوشت نخوردیم. نمیتونم برم یه ذره گوشت بخرم و خودم بخورم و به بچهها
ندم. و دعا میکنم خدا به همه مردم برکت بده. و خدا به همه مردم چشم بینا بده
که اظهار نکنند مردم دارند که خوب بخورند! یاد سال پیش میافتم. پسربچه خیلی کوچولو و دوست داشتنی حداکثر 4
سالهای که چسب میفروخت. چسبهایی که میفروخت به درد نمیخوردند.
و نمیخواستم بخرم. دلم براش سوخت. یه سکه بهش دادم، سکه را پرت کرد. دلم
گرفت. یه شکلات بهش دادم. گفت نمیخوام.
گذاشتم تو دستش. شکلاتو پرت کرد و من از عزت نفس یه بچه 4 ساله خجالت
کشیدم! خدایا چرا؟ بازم یاد سال پیش میافتم. یه روز که ناگهان یه بارون شدید گرفت و من
داشتم برمیگشتم خوابگاه! یه دختر حدودا 10 سال و یه یک پسربچه پنج
شش ساله! به نظر خواهر و بردار میاومدند! فال میفروختند. هوا رو به
تاریکی بود و بارون شدید شروع شد. دختربچه دستهاش را دور پسربچه حلقه کرده
بود و خودش را چسبونده بود به دیوار! چرا بعضیها فکر میکنند اگه ما چشمهامون را به روی واقعیتهای تلخ
ببندیم مثل این میمونه که این حقایق واقعیت نداره؟ یا چرا صرف اینکه کاری
از دستمون برنمیاد میتونیم راحت از کنار حقایق تلخ بگذریم و زندگی شاد
خودمون را داشته باشیم؟ این انصاف نیست!
نه این انصاف نیست......................
من وقتی بچه ها رو میبینم که دست فروشی میکنن واقعا ۲-۳ روزی دپرس میشم خیلی بده. راستی منم مددکارم ولی ۸۸
خوشبختم امیدوارم مطالب این وبلاگ به دردتون بخوره
نه خوب اگه فکر میکنین کار درستی نیس اینکارو نکنین اگرم یه روزی این کارو کردین مسئولیتش با خودتونه دیگه من فقط پیشنهاد دادم.ضمانتی درکار نیست!!!!!!!!
باشه مسولیتش با خودم !!!!!!!!!
متن قشنگی بود برا منم خیلی پیش اومده به نظرم یک کاری کنین مثلا وقتی این بچه ها رو می بینین که میان طرفتون این رو یک فرصت بدونین ازش یکسری اطلاعات راجع به خودشش و اینا...... همون چیزایی که یاد گرفتیم و خودتون بهتر بلدین دیگه خیلی دوستانه. بعدشم ببرینش تو یک سوپری ببینین چی دوس داره همون رو براش بخرین !حداقل یکبار امتحان کنین البته این نظر منه ...
حالا یه بار امتحان میکنم
ببینم چی میشه اما اگه اتفاقی افتاد مسولیتش با شماست!!!!!!؟؟؟